بنده ، رومینا خانمبنده ، رومینا خانم، تا این لحظه: 21 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

زندگی من

عشق خانم شدن(به گفته ی دوستان)

سلامی دوباره به کسانی که وبلاگ من را می خوانید دوستانم می گویند من عشق خانمان هستم.چون که مبصر ثابت صف هستم و ناظم یار شدم.نماینده ی کلاس شده بودم .آن ها می گویند که من یک نیرو دارم که معلم ها را به خودم جذب می کنم.آخه این چه حرفی است که دوستان من می زنند؟؟؟؟
2 آبان 1392

شنبه در مدرسه

شنبه ما امتحان ریاضی داشتیم.من بدون غلط بودم و ستاره گرفتم.آن روز هم روز خوبی بود هم روز بدی بود.آن روز آخرین روز مدرسه ی من بودمن واقعا ناراحتم به هر حال باید قبول کنم ...
5 مهر 1392

یک روز پر کار

من امروز با پدر و مادرم کولرمان را درست کردیم.من آب بازی کردم یک جورایی آب بازی که نه پایم را در آب می کردم وروی زمین جای پایم را می گذاشتم بعد با مادر بزرگم به رفاه بالای خانه ی مان رفتیم وخرید کردیم ساعت7 من و مادرم مژده به یرون برای خرید رفتیم.من و مادرم اول به عینک فروشی وبعد به پاساژ ظفر رفتیم.من و مادرم به عطر فروشی رفتیم و مادرم برای من یک عطر خوشبو خرید .کلا امروز به من خیلی خوش گذش و امیدوارم یرای همه همین طور بوده باشد ومن به این روز یک روز پرکار می گویم ...
5 مهر 1392

هانا کوچولو

سلام من یک دختر خاله ی بامزه و کوچک دارم.او خیلی بامزه است او در تاریخ 1390/8/14 به دنیا آمده است من او را خیلی دوست دارم . او الان 6 ماه دارد ومن الان 10 سال از او بزرگتر هستم .من واقعا او را دوست دارم ...
5 مهر 1392

دنیای بد

من الان 3 بار است می خواهم یک چیزی تایپ کنمولی هر وقت می کنم پاک می شود     من از این لحظات متنفرم... ...
5 مهر 1392

روز مهمونی رفتن

سلام من امروز به جشن تولد رفتم خیلی خوش گذش جای شما خالی بود من ساعت11.30 به play house  رفتیم و بعدش به خانه ی خانم رضوانی رفتیم در واقع خیلی خوش گذش ...
5 مهر 1392

روز های بد زندگی

سلام ما دیروز مهمان داشتیم خاله اینام بودن ودایی و مادربزرگ وسط مهمانی خبر دادند یکی از فامیلامون مرده یعنی پسر خاله ی مامانم شما بودید چه احساسی به شما دست میداد وسط یک مهمانی عالی بقیه اش را بعدا و یا چند روز دیگه می نویسم بعدناراحت ...
5 مهر 1392

رفتن مامانم به شهرکرد

با سلام به کسانی که وبلاگه من رو می بینید امروز بدترین روز عمر من است. امروز روز 1391/12/16 است مامانم بدونه این که به من بگه رفت شهرکرد آه که چه قدر ناراحتم لطفا نظر بدهید شاید من کمی آرام بشوم ببخشید که کم تو وبلاگم چیز می نویسم ...
5 مهر 1392

رفتن به باشگاه انقلاب

سلا من رومینا هستم خیلی خوش حالم می دانید چرا؟؟؟؟؟؟چون دارم به باشگاه انقلاب می روم یعنی رفته ام ولی چون وقت نشد الان دارم می نویسم.من به کلاس های شنا وبسکتبال ونقاشی روی شیشه و موزاییک می روم حدود سه جلسه دیگه کلاسهام تمام می شود امروز پنجشنبه مسابقه ی بسکتبال داشتم 5 یا 6 نفر بودیم به نام های رومینا،باران،درسا ،شیرین ،آیدا ،آندیا.آیدا امروز دو تا گل زد و من سومین گل را زدم واین جوری شد که مساوی شدیم.من قرار است ترم پاییز بسکتبال را هم بروم و بسکتبال را ادامه بدهم.خیلی خیلی خوش حالم ...
5 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زندگی من می باشد