بنده ، رومینا خانمبنده ، رومینا خانم، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

زندگی من

دنیای بد

من الان 3 بار است می خواهم یک چیزی تایپ کنمولی هر وقت می کنم پاک می شود     من از این لحظات متنفرم... ...
5 مهر 1392

روز مهمونی رفتن

سلام من امروز به جشن تولد رفتم خیلی خوش گذش جای شما خالی بود من ساعت11.30 به play house  رفتیم و بعدش به خانه ی خانم رضوانی رفتیم در واقع خیلی خوش گذش ...
5 مهر 1392

روز های بد زندگی

سلام ما دیروز مهمان داشتیم خاله اینام بودن ودایی و مادربزرگ وسط مهمانی خبر دادند یکی از فامیلامون مرده یعنی پسر خاله ی مامانم شما بودید چه احساسی به شما دست میداد وسط یک مهمانی عالی بقیه اش را بعدا و یا چند روز دیگه می نویسم بعدناراحت ...
5 مهر 1392

رفتن مامانم به شهرکرد

با سلام به کسانی که وبلاگه من رو می بینید امروز بدترین روز عمر من است. امروز روز 1391/12/16 است مامانم بدونه این که به من بگه رفت شهرکرد آه که چه قدر ناراحتم لطفا نظر بدهید شاید من کمی آرام بشوم ببخشید که کم تو وبلاگم چیز می نویسم ...
5 مهر 1392

رفتن به باشگاه انقلاب

سلا من رومینا هستم خیلی خوش حالم می دانید چرا؟؟؟؟؟؟چون دارم به باشگاه انقلاب می روم یعنی رفته ام ولی چون وقت نشد الان دارم می نویسم.من به کلاس های شنا وبسکتبال ونقاشی روی شیشه و موزاییک می روم حدود سه جلسه دیگه کلاسهام تمام می شود امروز پنجشنبه مسابقه ی بسکتبال داشتم 5 یا 6 نفر بودیم به نام های رومینا،باران،درسا ،شیرین ،آیدا ،آندیا.آیدا امروز دو تا گل زد و من سومین گل را زدم واین جوری شد که مساوی شدیم.من قرار است ترم پاییز بسکتبال را هم بروم و بسکتبال را ادامه بدهم.خیلی خیلی خوش حالم ...
5 مهر 1392

سلنا و جاستین

سلام  کسانی که وبلاگ من را می خونید حتما شما شنیده اید که جاستین از سلنا جدا شده من خیلی ناراحتم که آن ها از هم جدا شده اند راستی شایعه شده سلنا از جاستین باردار است ...
5 مهر 1392

سلنا و جاستین

من رومینام خیلی خیلی سلنا را دوست دارم                                                                                                                                                                               &...
5 مهر 1392

من بیچاره

سلام .حتما الان از خودتان می پرسید که چرا عنوان مطلبم من بیچاره است؟؟؟؟خوب من الان خیلی خیلی ناراحتم.خوب من و بابام داشتیم با توپ بزرگی بازی می کردیم که من افتادم و پام خورد به هاناو الان بین مامان و خاله ام دعوا شده.من بدبخت بیچاره ...
5 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زندگی من می باشد